دفاع بهار

ساخت وبلاگ

اون شب ساعت یک وقتی پیام دادی، ناخودآگاه چند سال پیش رو جلوی چشمام تصور کردم.

ساعت نه صبح بود. نه صبح یک روز جمعه.

من که هرروز تا لنگ ظهر خوابم، نمی دونم چطور اون صبح جمعه اونم ساعت نه بیدار بودم. حوصلم سر رفته بود و راه افتادم رفتم ملاصدرا..

ملاصدرا؟ ساعت نه صبح؟ جمعه؟ مگه مغازه ای بازه؟ آدمی هست؟ کتابفروشی هست مگه؟

هیچی نبود.

زنگ زدم بهت. صدات پر از خواب بود. اصن معلوم بود بیدارت کردم ولی مهربون احوال پرسی می کردی.

گفتم: بهار، من اومدم ملاصدرا. حوصلم سررفته. میای بریم بگردیم؟

تو گفتی: آره. الان راه میفتم!!!

و همون لحظه بخاطر من از رختخواب بلند شدی، راه افتادی و تا یه ربع بعد اونجا بودی. رفتیم گشتیم و اون روز کلی خوش گذشت...

از اون روز احتمالا بیشتر از هفت سال می گذره ..

ولی هیچ وقت فراموشش نمی کنم.

بهار جان، رفیق بامعرفت، دفاعت مبارک. 

سال هاست ندیدمت.. 

ولی همیشه بخشی از وجودم ممنون و مدیون روزهایی هست که تو با وجودت گرما بخشیدی..

به من و به همه ی همکلاسی هامون

پرنیان صورتی...
ما را در سایت پرنیان صورتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aparnian-sooratid بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 16 اسفند 1400 ساعت: 21:07